وبلاگ شخصی سینا جوادی



افکار پوسیده

در وسعت بوم افکار کدامتان شوربومی که تنها کهنه‌درختی که ریشه‌اش با جهل آب داده‌شد و میوه‌اش که بی‌میوه بود برجشمه‌های جوشان یله داده و مستور کرده؟!

هرآیینه از شما اندیشه‌تان از اندیشه تهی شد که درنگ در آن راه نیابد که آن علتِ علت فکرتان بود.

تاریخی که برگ‌هایش درمیان طوفان به تاراج رفته‌است روزی به دفتر برمیگردد و آنگاه آِیندگان با هُردود قضاوتمان میکنند، از بر نادانی‌مان!

ترس بود که افسارش گردن همگان گرفت و فشرد که نفهمند که نفهمیدند که شاید گشایشی باشد و اما عاقبتشان خفگی‌است.

پنداشته را نپنداشتیم و دقیقا من جرب المجرب حلت بهی ندامت»، فریبی بیش نبود.

به رقص آمده اند آمده‌ها،

از نیاکان که شود،

روزی همان ریشه درآن خاک،

که قطعا

جنگی سبز شود؛

اما چه دیر است!

که شاید نباشیم!


دیوانگی

من که دیوانه شدم مستی نبودش از شراب
این که می دیوانه شد جامش ز دل های خراب

من ندیدم هیچ کس‌جز چشم زیبای تو را
چشم من یاقوت دیدش یا ز نزدیکش سراب

تا تو را دیدم ز هوشم اندکی باقی نماند
بود این بر من که رفتم بر شرابی در کراب

این که من نوشیدمش جامی ز ساغرها نبود
عشق بودش یا جنون پیمانه‌ای در آن زراب

هر که خواهد مست باشد در دو روز زندگی
او بنوشد عشق یا دیوانه باشد چون شراب


جرم شیرین

چه تلخ است
لبخندی که ذوق میکند
از شوق دیدن عکست؛
و چه شیرین
اشکی که چکانده میشود
از دلتنگی؛
تو که بودی
که از نبودنت،
نیمی از مردم شهر،
به جایت،
الکل را
در آغوش گرفتند،
و سیگارهایی که روشن شد،
از آتش دل؛
و حالا
همه این شهر مجرم‌اند!
جرمی شیرین،
جرمی که همه‌اش،
از چشمان سیاهت شروع شد!


عاشق تصورات

میگویند انسان،
عاشق تصوراتش میشود!
اما من،
تصوراتم عاشقم شد!
در کلبه‌ای که در فکرم ساختم،
خندیدم و خندیدی،
گریستم و گریستی،
گفتم و شنیدم،
عاشق شدم و
عاشق شدی!
اما نه!
تو هرگز عاشق نشده‌ای!
این تصویرت بود
که عاشقم بود!
آری این تصویرت بود
که با من میخندید،
میگفت و می‌شنیدم
اما تو هرگز نمیگویی
و من میشنوم!
صدایت را میگویم،
در فکرم!


نقد شعر

دنیا چون گودالی تاریک و سرد است و من همچنان در گودالم». اینجا آنقدر تلخ است که زنده‌ها عزا به دوش دارند» و مرده‌ها میرقصند» از شر خلاص شدنشان! همین ها هستند که عاشق میشوند؛ آنهایی که آنقدر عشقشان پست و سخیف است که سخاوت و بزرگی عشق دوام نمی‌آورد. آنها، هردم، بازدمشان را با دیگری به سر میبرند. همان‌هایی که برای دیگری تن به تغییر میدهند و نه تنها تن‌شان را تسلیم عمل‌های زیبایی میکنند که پندارشان در گرو خط های قرمز دیگری است! آنها از خود تهی میشوند و دیگر، دیگری هستند!

اینجا تنها خار است که نمیگذارد دیگران (آب) او را دگرگون کنند. او همان است که خوار» نمیشود! او کراش» نمیزند!

و من معنای عشق را هنگامی فهمیدم که ماه خودش را وقف معشوقه‌اش کرد و خود را بر روی دریا یله داد (تصویر ماه روی دریا نمایان شد) اما دریا چگونه جوابش را داد؟! او چون کسانی است که هر لحظه عشق را می‌بوید؛ او شبانگاه ستارگان و مهتاب را روی خود می‌نمایاند و روز خورشید را! هر کدام از عاشقان، هنگام جداشدن از دریا خون میگریند (شفق و فلق) و اما عاشق واقعی آسمان است که اشک خونین‌شان را میفهمد و دلداری‌شان میدهد! امید است که این پهنه‌ی عظیم آب چون او شود! اما هرگز چنین نیست! او دیگر دریا» نیست! در عمق این گودال طلا خود را ملقمه میکند (طلا را برای پاک کردن ناخالصی‌هایش با جیوه ترکیب میکنند و سپس با روش‌های خاص آنرا جدا میکنند و طلای خالص بدست می‌آید) تا به اصلش بازگردد» اما هرگز چنین نمیشود چون با ناخالصی خودش است و حالا با جیوه‌ی پست در آمیخته!


من همچنانم در گودالم!
آنجا که مرده‌ها میرقصند
و زنده‌ها عزا به دوش دارند!
همانان که عاشق شدند!
و سخافت عشقشان
در عین سخاوت عشق!
به همه میرسد
اما همه بهم؟! نه!
آنجا که برای دیگری
تهی از خود میشوند!
و خار که به زیر منت آب نرفت!
خار ماند اما خوار نه!
و عشق را نجستم من
جز وقتی که ماه در دریا غرق شد!
ولی دریا چه کرد؟!
آن که هردم یک رنگ میگیرد!
شبها ستارگان و مهتاب را نقاشی میکند
و روزها آفتاب را!
وَ گریه آنها در هنگام جداشدن
که خون میگریند!
و آسمان!
این عاشق واقعی
که هر قطره را به کولبارش کول میکند!
و دریا که شاید مثل آسمان شود
اما او دیگر از خود تهی شد!
اینجا طلا خودرا ملقمه میکند!
تا به اصلش برگردد
اما او از اصلش نمیشود
حالا دیگر با پست‌ها در آمیخته!


  • نقد این شعر را اینجا بخوانید .


عشق من در وقت

عشق من در وقت عشقت درد شد
هر که بعد از عشق ماند مرد شد

زن شدن ساده نبود اما به من
دل من در عشق او بس طرد شد

قلب من با یک نگاهت در جنون
تو دلت با بی نگاهی سرد شد

او که خود از سنگ بودش آن دلش
تا تو را دید سنگ دل هم گرد شد

روح آدم بند می‌خواهد نشد
روح هم وقتی تو بیند خَرد شد

بر تو می خواهم مرا عاشق‌ترین
زلف چشمت بر بدان سردرد شد

از خدا خواهم تو را اما نداد
چون نگاهت بر خدایم جَرد شد!


افکار پوسیده

در وسعت بوم افکار کدامتان شوربومی که تنها کهنه‌درختی که ریشه‌اش با جهل آب داده‌شد و میوه‌اش که بی‌میوه بود برچشمه‌های جوشان یله داده و مستور کرده؟!

هرآیینه از شما اندیشه‌تان از اندیشه تهی شد که درنگ در آن راه نیابد که آن علتِ علت فکرتان بود.

تاریخی که برگ‌هایش درمیان طوفان به تاراج رفته‌است روزی به دفتر برمیگردد و آنگاه آِیندگان با هُردود قضاوتمان میکنند، از بر نادانی‌مان!

ترس بود که افسارش گردن همگان گرفت و فشرد که نفهمند که نفهمیدند که شاید گشایشی باشد و اما عاقبتشان خفگی‌است.

پنداشته را نپنداشتیم و دقیقا من جرب المجرب حلت بهی ندامت»، فریبی بیش نبود.

به رقص آمده اند آمده‌ها،

از نیاکان که شود،

روزی همان ریشه درآن خاک،

که قطعا

جنگی سبز شود؛

اما چه دیر است!

که شاید نباشیم!


به چشمان خشکم نگاه نکن!

اینها،

اشکشان را

به ابرها سپرده‌اند؛

بغض آسمان

قبل باران را دیده‌ای؟!

دیده‌ای چگونه جار میزند

عاشق است؟!

آن،

بغض من است!

یا که برگ خزان را،

هنگامی که میشکند،

در زیر پایت؟!

و گریه‌اش

که برایت گوش نواز است،

آن،

ناله‌های من است!

شب چه بیرحمانه

در بی‌همدمی عاشقان،

همدمشان است!

ای‌کاش که شب را نمیشناختم!


f-m

مرد» مال مردهاست، خانم شما نگی» کن!

مردانگی»، واژه‌ای است که خیلی از آدم‌ها از جمله شُعَرای بزرگ (به قول بعضیا) از آن به جای صفاتی درست و خوب از جمله با مروت»، شجاع»، فداکار»، خوش قولی» و . به کار میبرند!

شاید بعد از خوندن این مطلب به فکر تغییر دادن افکارتون بشید.

در واقع شعور بعضی از شاعران (به قول بعضیا بزرگ) به آنها اجازه داد به جای تمامی صفات خوب بالا، از کلمه مردانگی (که بعضیا میگن به خاطر وزن بوده و کاملا توجیه غیر منطقی‌ایه) استفاده کنند؛ در نتیجه این بیشعوری حالا نیمی از مردم ایران (و شاید دیگر کشورها که ایران اون موقع شامل میشده) برتر از نصفِ دیگر است.

شاید شما بگید که اصلا ربطی نداره، من از کلمه مرد که یه نماد خوبه واسه اون زنی استفاده میکنم که خیلی صفات خوب داره و دارم بهش افتخار میکنم» و جواب این سخن سخیف این هست که درواقع شما زن رو یک موجود کاملا برده! میدونید که اگر صفات خوب رو نداشته باشه دیگه لیاقت کلمه مرد رو نداره! و نتیجش رو هم دیدید، که تو جامعه امروز هنوز هم در بیشتر فرهنگ ما مرد بالاتر از زن هست و اون جایی که مرد به نفعشه خیلی آروم خودش رو کوچیک نشون میده مثلا اینکه اگه یه دختر از یه پسر خواستگاری کنه ارزش زن میاد پایین! و این توجیه به خاطر اینه که در واقع مردها تصمیم گیرنده زندگی خودشون باشن و آینده‌شون رو خودشون رقم بزنن!

من خودم در شعر معجزه‌ی نگاه کردنت»، سنت شکنی کردم و دقیقا بعد از بیت اول که مرد شدن شرط هست، زن شدن هم شرط میدونم!

تا همین چند وقت کار برای ن عیب بود و اجتماع برایشان ننگ! تا وقتی که شرط ازدواج‌ها بیکار بودن ن بود و زن خوب زنیه که آشپزی بلد باشه، خونه تمیز کنه و .» و اگه یه زن دورازجون شوهرش بمیره یا مثلا طلاق بگیره اگه بچه‌هاش رو خودش بزرگ کنه اون موقع بهش میگن زنه خیلی مرد بودا!» چون کار بزرگی رو انجام داده!

من نخواستم که بگم مردها انسان‌های ضعیف و پستی هستند اما من کلمه مرد»ی رو نقد کردم که برای ن به کار میبرین!

بهتره، از این به بعد اگه زنی یه کار خوب انجام داد یا یه صفت خوبی داشت بهش بگیم این زن واقعیه» یا برای مردها هم بگیم مرد که میگن اینه»؛ اینجوری حداقل حقوق برابری در روزمره برای ن و مردان در گقتارمان استفاده کردیم! یا اصلا چرا اینارو بگیم، بگیم انسانیتش رو نشون داد».

درباره انسانیت هم کلی حرف دارم! بعد میگم!

 

جهان چون زلف و خط و خال و ابروست

که هر چیزی به جای خویش نیت


تماشای شب،
عمر زیادی را
از من یده است!
اما هیچ شبی را،
سیاه‌تر از چشمانت ندیده‌ام؛
و هیچ مهتابی را،
کاملتر از رویت؛
من،
روزها را زیاد،
به تماشا ننشسته‌ام!
اما همان کافی بود،
که بفهمم،
هیچ آفتابی،
چون تو،
به من زندگی نبخشیده‌است!

افکار پوسیده

در وسعت بوم افکار کدامتان شوربومی که تنها کهنه‌درختی که ریشه‌اش با جهل آب داده‌شد و میوه‌اش که بی‌میوه بود برچشمه‌های جوشان یله داده و مستور کرده؟!

هرآیینه از شما اندیشه‌تان از اندیشه تهی شد که درنگ در آن راه نیابد که آن علتِ علت فکرتان بود.

تاریخی که برگ‌هایش درمیان طوفان به تاراج رفته‌است روزی به دفتر برمیگردد و آنگاه آِیندگان با هُردود قضاوتمان میکنند، از بر نادانی‌مان!

ترس بود که افسارش گردن همگان گرفت و فشرد که نفهمند که نفهمیدند که شاید گشایشی باشد و اما عاقبتشان خفگی‌است.

پنداشته را نپنداشتیم و دقیقا من جرب المجرب حلت بهی ندامت»، فریبی بیش نبود.

به رقص آمده اند آمده‌ها،

از نیاکان که شود،

روزی همان ریشه درآن خاک،

که قطعا

جنگلی سبز شود؛

اما چه دیر است!

که شاید نباشیم!


مسکن کشنده!هنوز هم من،
در عبور از سنگها،
نفس میزند.
در بین بازوان احساس،
در میانه شبهای نبودنت،
در خواب روزهای نجستنت،
و در جنگ با عقربه‌ها،
که چرا میگذرند؟!
در پشت این دیوار،
جارچی‌ها،
دیوانه شدند
از جار دیوانگان!
در کناره‌ی مردم بی احساس،
کشتی زندگی،
در پیچکشان،
پیچ خورده،
و بی تحرک،
نفسهای به شماره افتاده اش را،
میشمارد!
و صدافت گلی بود،
که خورشیدش را
کشتند!
و تلقینِ دروغ،
نمایش درست اشتباه است!
و واقعیت را دروغ!
و خنده را،
سلاح صلاحشان،
و خندیدن بر درد،
مسکنی کشنده!

شاعر: سینا جوادی

عکس از مهدی آب‌پرور


f-m

مرد» مال مردهاست، خانم شما نگی» کن!

مردانگی»، واژه‌ای است که خیلی از آدم‌ها از جمله شُعَرای بزرگ (به قول بعضیا) از آن به جای صفاتی درست و خوب از جمله با مروت»، شجاع»، فداکار»، خوش قولی» و . به کار میبرند!

شاید بعد از خوندن این مطلب به فکر تغییر دادن افکارتون بشید.

در واقع شعور بعضی از شاعران (به قول بعضیا بزرگ) به آنها اجازه داد به جای تمامی صفات خوب بالا، از کلمه مردانگی (که بعضیا میگن به خاطر وزن بوده و کاملا توجیه غیر منطقی‌ایه) استفاده کنند؛ در نتیجه این بیشعوری حالا نیمی از مردم ایران (و شاید دیگر کشورها که ایران اون موقع شامل میشده) برتر از نصفِ دیگر است.

شاید شما بگید که اصلا ربطی نداره، من از کلمه مرد که یه نماد خوبه واسه اون زنی استفاده میکنم که خیلی صفات خوب داره و دارم بهش افتخار میکنم» و جواب این سخن سخیف این هست که درواقع شما زن رو یک موجود کاملا برده! میدونید که اگر صفات خوب رو نداشته باشه دیگه لیاقت کلمه مرد رو نداره! و نتیجش رو هم دیدید، که تو جامعه امروز هنوز هم در بیشتر فرهنگ ما مرد بالاتر از زن هست و اون جایی که مرد به نفعشه خیلی آروم خودش رو کوچیک نشون میده مثلا اینکه اگه یه دختر از یه پسر خواستگاری کنه ارزش زن میاد پایین! و این توجیه به خاطر اینه که در واقع مردها تصمیم گیرنده زندگی خودشون باشن و آینده‌شون رو خودشون رقم بزنن!

من خودم در شعر معجزه‌ی نگاه کردنت»، سنت شکنی کردم و دقیقا بعد از بیت اول که مرد شدن شرط هست، زن شدن هم شرط میدونم!

تا همین چند وقت کار برای ن عیب بود و اجتماع برایشان ننگ! تا وقتی که شرط ازدواج‌ها بیکار بودن ن بود و زن خوب زنیه که آشپزی بلد باشه، خونه تمیز کنه و .» و اگه یه زن دورازجون شوهرش بمیره یا مثلا طلاق بگیره اگه بچه‌هاش رو خودش بزرگ کنه اون موقع بهش میگن زنه خیلی مرد بودا!» چون کار بزرگی رو انجام داده!

من نخواستم که بگم مردها انسان‌های ضعیف و پستی هستند اما من کلمه مرد»ی رو نقد کردم که برای ن به کار میبرین!

بهتره، از این به بعد اگه زنی یه کار خوب انجام داد یا یه صفت خوبی داشت بهش بگیم این زن واقعیه» یا برای مردها هم بگیم مرد که میگن اینه»؛ اینجوری حداقل حقوق برابری در روزمره برای ن و مردان در گقتارمان استفاده کردیم! یا اصلا چرا اینارو بگیم، بگیم انسانیتش رو نشون داد».

درباره انسانیت هم کلی حرف دارم! بعد میگم!

 

جهان چون زلف و خط و خال و ابروست

که هر چیزی به جای خویش نیت
 
نویسنده: سینا جوادی
عکس از 

Lindsey LaMont


 

تماشای شب،

عمر زیادی را
از من یده است!
اما هیچ شبی را،
سیاه‌تر از چشمانت ندیده‌ام؛
و هیچ مهتابی را،
کاملتر از رویت؛
من،
روزها را زیاد،
به تماشا ننشسته‌ام!
اما همان کافی بود،
که بفهمم،
هیچ آفتابی،
چون تو،
به من زندگی نبخشیده‌است!
 

شاعر: سینا جوادی

عکس از Noah Silliman


به چشمان خشکم نگاه نکن!

اینها،

اشکشان را

به ابرها سپرده‌اند؛

بغض آسمان

قبل باران را دیده‌ای؟!

دیده‌ای چگونه جار میزند

عاشق است؟!

آن،

بغض من است!

یا که برگ خزان را،

هنگامی که میشکند،

در زیر پایت؟!

و گریه‌اش

که برایت گوش نواز است،

آن،

ناله‌های من است!

شب چه بیرحمانه

در بی‌همدمی عاشقان،

همدمشان است!

ای‌کاش که شب را نمیشناختم!

شاعر: سینا جوادی

عکس از Ehud Neuhaus


افکار پوسیده

در وسعت بوم افکار کدامتان شوربومی که تنها کهنه‌درختی که ریشه‌اش با جهل آب داده‌شد و میوه‌اش که بی‌میوه بود برچشمه‌های جوشان یله داده و مستور کرده؟!

هرآیینه از شما اندیشه‌تان از اندیشه تهی شد که درنگ در آن راه نیابد که آن علتِ علت فکرتان بود.

تاریخی که برگ‌هایش درمیان طوفان به تاراج رفته‌است روزی به دفتر برمیگردد و آنگاه آِیندگان با هُردود قضاوتمان میکنند، از بر نادانی‌مان!

ترس بود که افسارش گردن همگان گرفت و فشرد که نفهمند که نفهمیدند که شاید گشایشی باشد و اما عاقبتشان خفگی‌است.

پنداشته را نپنداشتیم و دقیقا من جرب المجرب حلت بهی ندامت»، فریبی بیش نبود.

به رقص آمده اند آمده‌ها،

از نیاکان که شود،

روزی همان ریشه درآن خاک،

که قطعا

جنگلی سبز شود؛

اما چه دیر است!

که شاید نباشیم!

 

نویسنده: سینا جوادی

عکس از Ganapathy Kumar


تلاطم چشمانت

من درتلاطم چشمانت،
خدا را دیدم!
شاید او هم،
عاشق چشمانت باشد!
چشمانی که میگریزند،
از نگاهم،
و ای کاش
که من،
چون ماهی کوچکی،
بهره ای داشتم!
نمیدانم، که چرا، 
همچنان سکوت کرده‌ای؟!
مگر دریایت متلاطم نیست؟!

 

شاعر: سینا جوادی

عکس از Matthias Oberholzer


دیوانگی

من که دیوانه شدم مستی نبودش از شراب
این که می دیوانه شد جامش ز دل های خراب

من ندیدم هیچ کس‌جز چشم زیبای تو را
چشم من یاقوت دیدش یا ز نزدیکش سراب

تا تو را دیدم ز هوشم اندکی باقی نماند
بود این بر من که رفتم بر شرابی در کراب

این که من نوشیدمش جامی ز ساغرها نبود
عشق بودش یا جنون پیمانه‌ای در آن زراب

هر که خواهد مست باشد در دو روز زندگی
او بنوشد عشق یا دیوانه باشد چون شراب

 

شاعر: سینا جوادی

عکس از Volkan Olmez


جرم شیرین

چه تلخ است
لبخندی که ذوق میکند
از شوق دیدن عکست؛
و چه شیرین
اشکی که چکانده میشود
از دلتنگی؛
تو که بودی
که از نبودنت،
نیمی از مردم شهر،
به جایت،
الکل را
در آغوش گرفتند،
و سیگارهایی که روشن شد،
از آتش دل؛
و حالا
همه این شهر مجرم‌اند!
جرمی شیرین،
جرمی که همه‌اش،
از چشمان سیاهت شروع شد!

 

شاعر: سینا جوادی

عکس از Kat J


فریاد چشمانم،

در وسعت دشت سکوتت،

گوش آسمان را شیدا کرد!

در لابه‌لای شبنم‌ چشمانت،

حضورم عدم باشد!

و من هرگز،

در تاریکی زلال دیده‌ات،

راه عشق را گم نکرده‌ام.

و قطار زمان را،

تو اینگه با موهایت،

بر ریل عشق،

تراز کرده‌ای!

و هیچ ابری چون صورتت،

اینگونه بی‌آرایش،

پا به جهان نگذاشته‌است.

من هیچ چیز حسادتم نشد،

جز باد؛

که موهایت را لمس کند.


تلخ عصاره زندگی

زندگی، تلخ نشد،

تلخ، زندگی شد!

هیچش آن،

طعم خوش عشق را مزه نکرد.

و هیچش کس،

بدون غم،

بر دریای بی آرامش عشق،

آرام نگرفت!

شاید سالهای بعد،

انتظار خود را بکشد!

و روزی سرانجام این گاهی تمام شود،

گاه فکر دوست داشتنم»!

و پایان،

شایدش نویسنده،

از شبها متنفر شود.

ابرها بمیرند،

ماه زنده شود

و سرانجام،

دهل صبح سعدی،

بکوبد نوبتش،

و شب تنهایی،

پایانش را بیدار کند!


و کهنگی،

هرگز در پستوی عشق،

راه نخواهد یافت.

تکرار،

بی ریشه‌ایست

که از آفتاب می‌هراسد.

و هیچش نیست،

که هیچ نباشد.

شبها،

چشمان قرمز ماه،

خواب نمیگیرند تا مگر آن،

چشمان عاشق را خواب کنند.

و در لای سنگ ریزه‌های ساحل نور،

تاریکی راهش را نمیداند.

و اگر تاریکی،

بودنت را حس کند،

زوال تنها راه نجاتش است!

و هیچگاه کهنه نمیشود،

کسی که چشمش،

عشق را متولد کند.


پیش از آنکه هر نقد و یا درآمدی بر سمفونی مردگان بنویسم باید بگویم این اثر شاید بتواند بیش از هر اثر خارجی دیگری بر مخاطب ایرانی‌اش اثر گذار باشد. سمفونی مردگان مخلوقی شاهکار از عباس معروفی است.

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها